جدول جو
جدول جو

معنی تش توش - جستجوی لغت در جدول جو

تش توش
گرمای آتش، حرارت آتش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی توش
تصویر بی توش
(دخترانه)
همیشه سایه (نگارش کردی: ب توش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تشوش
تصویر تشوش
شوریده شدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
آنچه تن را بپوشاند، جامه، لباس
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
شولیده شدن. (مجمل اللغه). شوریده شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
که تن را پوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنجامه. لباس. پوشاک، خلعتی که شاهان دادندی از جامه هایی که خود آن را از پیش پوشیدندی. خلعتی که پادشاهان از جامه های پوشیدۀ خود عطا کردندی و این گرامی تر از دیگر خلاع بود: یک ثوب سرداری ترمۀ تن پوش مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. سکنۀ آن 100 تن و آب آن از قنات است. محصول آنجا غلات وارزن و زیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
شش گوشه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شش گوشه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ)
درآمیخته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اختلاط قوم. (از متن اللغه). تهاوش. (اقرب الموارد) (المنجد). صاغانی گوید: که تشاوش مانند تشوش است و ابومنصور گوید آنرا در عرب اصلی نیست و از کلام مولدین است و اصل آن تهویش است بمعنی تخلیط و جوهری گوید تشویش تخلیط است. (از اقرب الموارد). و رجوع به تهاوش و تشویش شود
لغت نامه دهخدا
در زبان اطفال، جامه یا جامۀ نو، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، در زبان اطفال کوچک به معنی لباس خوب، (فرهنگ نظام)، رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
لباس، پوشاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشاوش
تصویر تشاوش
در همی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشوش
تصویر تشوش
آشفته گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
((تَ))
لباس و جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشوش
تصویر تشوش
((تَ شَ وُّ))
شوریده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن پوش
تصویر تن پوش
لباس
فرهنگ واژه فارسی سره
پوشش، ثوب، جامه، کسوت، لباس
متضاد: پاپوش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تب بدن، در مقام تنبلی به کسی گفته می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
حرارت ناشی از بخار
فرهنگ گویش مازندرانی
تش او
فرهنگ گویش مازندرانی
روشنایی آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای فلزی برای جا به جا کردن آتشخاک انداز فلزی
فرهنگ گویش مازندرانی
تحرک، جنبش
فرهنگ گویش مازندرانی
گرد و خاک کردن، جار و جنجال کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش دل، آتش درون
فرهنگ گویش مازندرانی
جامه، پیراهن
فرهنگ گویش مازندرانی
درو کردن از قسمت پایین تر ساقه
فرهنگ گویش مازندرانی
غم و غصه، رنج و اندوه، بی تابی ناشی از رنج، حرارت و تف
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرفی که در آن چای دم کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
اضطراب، وسوسه
فرهنگ گویش مازندرانی
مستقیم، حالتی در نوعی بازی محلی که بازیگر یک دستش را به
فرهنگ گویش مازندرانی
به پس رفتن و با شتاب یورش بردن
فرهنگ گویش مازندرانی
نور تابان، درخشان
فرهنگ گویش مازندرانی